پارمیس جونپارمیس جون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
یکی شدنه مامانو بابایکی شدنه مامانو بابا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

پارمیس بهشت کوچک ما

18 و 19 ماهگی عشقم و غیبت مامانی

ســـــــــــــــــــــلام  بلند بالا به دوستای عزیزم و دختر گــــــــلم   از غیبت زیادی که داشتم عذر خواهی میکنم  حالا از کجا شروع کنم نمیدونم !! از 18 ماهگی شروع میکنیم..   دخملمو وقتی واکسنشو زدیم یکم گریه کرد بعدش که رفتیم موندیم خونه عزیز دردشو فراموش کردو کلی بازی کرد بعد از 3 روز مریض شد وحشتناک سرفه میکرد که دکترا گفتن از واکسنه وقتی 2 هفته مریضیش طول کشید گفتن نه ویروسه دارو که خورد زودی خوب شد  بعد از مریضیش تصمیم گرفتم از شیر بگیرمش چون خیلی ضعیف شده بودم ..تلخک گرفتم زدم به می می  وقتی خورد قیافش ریخت بهمو فـــــــرار کرد دیگه سمتم نیومد شب اول...
22 خرداد 1393

15 ماهگی

سلام دنیام  15 ماهگییت با تاخیر مبــــــــــــــــارک مامانی اینقدر بهت وابسته شدم که حتی وقتی خوابی هم دلم برات تنگ میشه نفسم وقتی بهت میگم عشق مامان کیه کیه؟؟ انگشت نشانتو میبری سمت سینت میگی من من  فدای تو بشم من خدا رو شکر خوراک خیلی خوب شده همش تو آشپز خونم که یه چیزی درست کنم بدم بهت بخولی جیگرم تا خوراکی میبینی میگی بــــــــه بـــــــــه  از آقایون یکم خجالت میکشی سریع دستاتو میاری جلو چشمات که مثلا نبینیشون  از بچه های همسن خودت خیلللللللللی خوشت میاد میری کنارشون با زبون خودت باهاشون حرف  میزنی ..مدام در حال حرف زدنی البته به زبون خودت گاهی اوقات اینقدر جدی حرف می...
16 فروردين 1393

سال نو مبـــــــــــــــــــــــــــــــارک

سلام مامانی  عیدت مبارکــــــــــــــــــ دنیام  خیلی خوشحالم که امسال رو هم با عشق کوچولوی زندگیمون  سال رو تحویل کردیم  خدایا شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکرت   الان از مهمونی برگشتیم خونه از صبح تا الان هیچ نخوابیدی بسکه بازی و شیطونی کردی  ولی تا رسیدیم خونه سریع خوابت برد اینقدر که خسته شده بودی دور و ورت پر از بچه های قد و نیم قد بود از خوشحالی نمیدونستی چه کار کنی میرفتی تو صورتشون به زبون خودت باهاشون حرفای غجیب و غریب میزدیبه غول عزیز خارجی حرف میزدی ..بوسشون میکردی نازشون میکردی ..خلاصه هرکسی میدیدت میپرسید  از خونه بیرون نمیاریش که اینجور...
16 فروردين 1393

17 ماهگی و عکسهـــــــای نوروزی

                                                   سلام شیرین شیرینم  17 ماهه شدی گلم مبارکه   دیگه دخملم داره بزرگ میشه هر چی بهش میگم متوجه میشه خیلی حس خوبیه خیلی واقعا روز به روز بیشتر عاشق و دیونت میشم هستیه من  وقتی ازت میپرسم مامانو دوست داری با اون صدای شیرینت میگی نــــــــــــــــــــــــه ! به همین کشداریم  میگی نه یکی یکی همه رو ازت میپرسم که دوسشون داری تو هم فقط میگی نــــــــــــه ولی به اسم عزیز که میرسیم مکث میکنیو دست منو میگیری میبری سمت در خونه...
16 فروردين 1393

عکسباران 2

سلام گل مامان  اینم چندتا از  عکسای خوشگلت عسیسم                                                             ...
27 بهمن 1392

واکسن 1 سالگی

سلام زندگیم وای من چقدر از این واکسنا بدددددم میاد با ترس و لرز بردمیت بهداشت واکسنت رو بزنیم عزیزجون و بابا و عمو حسین هم اومده بودن عزیز یعنی مامانم دستات و محکم گرفته بود منم نشونده بودمت روی پام وقتی واکسنو زد برگشتی تو چشمام نگاه کردی التماسسس میکردی که بغلم کن الهی بمیرم من خیلی دردت گرفت ولی زودی آروم شدی دختر مهلبووووون من این روزا خیلی جیغغغغغغغ جیییییییغو شدی دخی جیغ جیغو من هر چیزی رو که میخوای باید با جیغ به دستش بیاری حتی بعضی وقتا زل میزنی تو چشمام الکی جیغغغغغغ میکشیو میخندی امروز رفتیم برات کاپشن خریدیم خیلی دوسش دارم مبالکت باشه دخملم توی مغازه بابایی یه لحظه گذاشتت زمین تو هم دیگه ول کن نبودی ما ه...
14 دی 1392

سیزده و چهارده ماهگی عسلی

شیرین شیرنم ســــــــــلام دخملکم خیلی شیرین شدی شیرین تر از قند عسل هر روزی که میگذره  مامانی بیشتر عاشقت میشه خیلـــــــــــــــــــــی دوست دارم خیلــــــــــــــــــی از کارایی که میکنی بگم که چقدر دل منو میبری عســــلم با بچه های همسن و سال خودت خیلی خوب بازی میکنی اصلا هم غریبی نمیکنی حتی بغلشون میکنی وقتی زنگ خونه رو میزنن بدو بدو میری سمت در داد میزنی بــــــله منو آجی صدا میزنی خاله جون به مامانی میگه آجی تو هم یاد گرفتی بلند بلند میگی آجی آجی فقط وقتی شیر میخوای میشم ماما عاشق قایم موشکی میرم قایم میشم تو پیدام میکنی میای محکم بغلم میکنی با زبون خودت باهام حرف میزنی خیلی حس خوبیه احساس میکنم رو ابرا...
14 دی 1392

تولد تولد تولدت مبــــــــــــــارکــ

سلام نفس مامان دختر کوچولوی من ..زندگیم .. تولدت مبارک اول ببخشید که دیر اومدم خودت میدونی که خیلی سرم شلوغ پلوغه شما هم که ماشالله دیگه یه جا نمیشینی فقط میخوای راه بری منم باید هم به کارام برسم هم هواسم بهت باشه که بلا ملا سر خودت نیاری الهی فدات بشم بعضی وقتا که از دستم فرار میکنی یه راست میری تو دیوار ..آخه از توی دیوار که دیگه نمیشه رد بشی خخخخ میری عروسکت رو میاری یه بالش میزاری روی پات واسش لالایی میگی به جای اینکه پاهات رو تکون بدی بالاتنت رو تکون میدی عروسکـــــــ من مامان جون تولدت خیلی خیلی خوش گذشت 2 روز پشت سر هم بود.. با اینکه خیلییییی خسته  شدم ولی وقتی تو رو میدیدم که چقدر خوشحال و خندونی خستگی از ...
17 آبان 1392